سریه ابو سلمه و هزیمتبنى اسد از برابر مسلمانان عظمت تازهاى به اسلام و مسلمانان بخشید و شوکت آنها را که پس از جنگ احد متزلزل شده بود دوباره زنده و تجدید کرد، اما یکى دو حادثه شوم و غمانگیز که با حیله و مکر دشمنان اسلام صورت رفتخاطره جنگ احد و شکست آن روز را دوباره در خاطرهها زنده کرد و مسلمانان را بسیار غمگین و افسرده و در عوض دشمنان را دلیر و خورسند نمود که یکى از آنها حادثه رجیع بود و دیگرى واقعه بئر معونه است که در سال چهارم و چهار ماه پس از جنگ احد واقع شد.
در حادثه رجیع شش تن - و به قولى ده تن - شهید شدند، و در حادثه بئر معونة سى و هشت تن به شهادت رسیدند. این دو حادثه که هر دو در ماه صفر و به فاصله چهارده روز اتفاق افتاد به سختى مسلمانان را کوفته خاطر و غمگین ساخت، و زبان دشمنان و منافقین را نیز به ملامت و سرزنش آنان باز کرد، و به طور کلى ضربهاى براى پیشرفتسریع اسلام در شبه جزیره عربستان محسوب گردید.
اما انگیزه دشمنان براى ایجاد این دو حادثه و نقشه قتل مسلمانان چه بوده درست معلوم نیست، در برخى از تواریخ آمده که پس از جنگ احد گروهى از قبیله«عضل»و«قاره» (1) به همراه یکى از سران خود به نام سفیان بن خالد هذلى به مکه آمدند تا قریش را در پیروزى جنگ احد تبریک گویند و در یکى از محلههاى مکه شیون زنان راشنیدند و چون تحقیق کردند معلوم شد محله بنى عبد الدار است که براى چند تن از بزرگانشان چون طلحة بن ابى طلحه و دیگران که پرچمدار قریش بودند و در جنگ احد کشته شدند سوگوارى مىکنند، اینان براى تسلیتبه محله مزبور و خانه«سلافه»همسر طلحه رفتند و سلافه ضمن شرح ماجراى قتل شوهرش گفت: من قسم خوردهام که روغن به سر خود نمالم تا انتقام خون کشتگان خود را از قاتلین ایشان بگیرم و نذر کردهام که هر کس سر یکى از قاتلین آنها را بیاورد صد شتر به او بدهم، سفیان بن خالد که این سخن را شنید به طمع افتاد و با افراد دو قبیله مزبور نقشه قتل مردانى چون عاصم بن ثابت را که یکى از کشندگان ایشان بود طرح کردند.
داستان عبد الله بن انیس
و در نقل دیگرى است که به رسول خدا(ص)خبر رسید که خالد بن سفیان هذلى (2) مشغول تهیه افراد و تحریک قبایل است تا به جنگ مسلمانان بیاید. رسول خدا(ص)یکى از مسلمانان را به نام عبد الله بن انیس - که از انصار مدینه بود - براى تحقیق پیرامون این خبر فرستاد و عبد الله بن انیس خود را در جایى به خالد رسانید که چند زن همراه او بر هودجى سوار بودند و او مىگشت تا جاى امنى براى فرود آوردن زنان پیدا کند، عبد الله خود را بدو رسانیده و چون خالد پرسید: تو کیستى و براى چه اینجا آمدهاى؟گفت: مردى از اعراب هستم که چون شنیدهام براى جنگ با این مرد - یعنى محمد رسول خدا(ص) - لشکر تهیه مىکنى به نزد تو آمدهام. خالد گفت: آرى من در تهیه این کار هستم، عبد الله که این حرف را شنید به همراه او رفت و خود را آماده حمله و قتل او کرد و چون فرصتى به دست آورد به خالد حمله کرد و او را به قتل رسانده و سرش را بریده بسرعتخود را به مدینه رسانید.
قبیله«عضل»و«قاره»پس از این ماجرا نقشهاى کشیدند تا با مکر و حیله چند تن از مسلمانان را به تلافى خالد بکشند و به همین منظور گروهى از آنها به مدینه آمدند.
دنباله داستان رجیع
انگیزه این کار هر چه بود که مسلمانان مدینه روزى در اوایل ماه صفر سال چهارم هجرت مشاهده کردند گروهى از دو قبیله مزبور به مدینه آمده و خدمت پیشواى اسلام شرفیاب شده و عرض کردند: اى رسول خدا ما مسلمان شدهایم اینک چند تن از یاران خود را با ما بفرست تا قرآن و مسائل دین را به ما بیاموزند و در میان قبیله ما به تبلیغ و نشر اسلام همت گمارند.
پیغمبر خدا شش تن - و به قولى ده تن - از بزرگان اصحاب را به همراه آنان فرستاد و ریاست آنها را به مرثد بن ابى مرثد غنوى (3) واگذار کرد و در نقل دیگرى است که عاصم بن ثابت را امیر بر آنها کرد و از جمله افراد سرشناس و بزرگوارى که در این گروه شش نفرى - یا ده نفرى - بودند: عاصم بن ثابت - که شرح رشادت و فداکاریش در جنگ احد ذکر شد، خبیب بن عدى، زید بن دثنة، عبد الله بن طارق و خالد بن بکیر لیثى. که به جز مرثد و خالد آن چهار نفر دیگر از انصار مدینه بودند.
بالجمله اینان به همراه افراد مزبور از مدینه خارج شده و همچنان تا جایى به نام«رجیع»نزدیک آبى که متعلق به طایفه هذیل و میان عسفان و مکه بود بیامدند، در آنجا ناگهان متوجه همراهان خود شده و دانستند که این ماجرا نقشهاى بوده تا آنها را به دام طایفه هذیل بیندازند، زیرا ناگهان خود را در میان افرادى از قبیله مزبور به نام بنى لحیان که همگى مسلح و حدود صد نفر بودند مشاهده کردند که آنان با شمشیرهاى برهنه مسلمانان را محاصره کردند، مسلمانان که چنان دیدند - به گفته برخى خود را به کنار کوهى که در آن نزدیک بود رسانده و با اینکه مىدانستند نیروى جنگیدن با آنها را ندارند آماده جنگ و دفاع شدند.
افراد قبیله هذیل که چنان دیدند پیش آمده و گفتند: به خدا ما قصد کشتن شما را نداریم بلکه مىخواهیم شما را به نزد مردم مکه ببریم و از آنها چیزى دریافت کنیم و با شما عهد و پیمان مىبندیم که شما را نکشیم!مسلمانان نگاهى به هم کرده و چند تن آنان - مانند مرثد و عاصم و خالد - گفتند: ما هرگز از هیچ مشرکى عهد و پیمان نمىپذیریم و زیر بار عهد مشرکان نخواهیم رفت و از این رو شمشیر کشیده و به جنگ پرداختند تا به دست افراد مزبور به قتل رسیده و شهید شدند. (4) سه تن دیگر نیز - یعنى عبد الله، زید و خبیب - حاضر شدند تسلیم آنان شوند به این فکر که شاید بعدا به وسیلهاى خود را نجات دهند.
بنى لحیان آن سه نفر را برداشته به سوى مکه حرکت کردند و در نزدیکى«مر الظهران»عبد الله نیز دستخود را از بند رها کرده و شمشیرش را به دست گرفت تا به آنها حمله کند، بنى لحیان که چنان دیدند از دور او پراکنده شده فاصله گرفتند و از اطراف آن قدر سنگ بر او زدند که او را به قتل رسانده و همانجا دفن کردند و هم اکنون نیز قبرش در همانجاست.
اما زید و خبیب را به مکه آورده و هر دو را فروختند و بنا به گفته ابن هشام آن دو را با دو تن از افراد هذیل که در دست قریش اسیر بودند مبادله کردند و سپس خبیب را عقبة بن حارث خرید تا به انتقام خون پدرش حارث بن عامر که در جنگ بدر کشته شده بود به قتل رساند، و زید را صفوان بن امیة بن خلف خرید تا انتقام خون پدرش را - که او نیز در جنگ مزبور به قتل رسیده بود - با کشتن او بگیرد.
صفوان بن امیه زید را به دست غلامش نسطاس داد تا او را به«تنعیم» (5) - که خارج حرم بود - ببرد و در آنجا گردن بزند، نسطاس او را برداشته به تنعیم آورد تا دستور صفوان را اجرا کند، گروه زیادى نیز از مردمان قریش براى تماشاى ماجرا به تنعیمآمدند که از آن جمله ابو سفیان بود، هنگامى که خواستند او را بکشند ابو سفیان پیش آمده به زید گفت: تو را به خدا راستبگو!آیا میل داشتى که اکنون محمد به جاى تو بود و ما او را مىکشتیم و تو صحیح و سالم پیش زن و بچهات بودى؟
زید در پاسخ او گفت: اى ابو سفیان به خدا سوگند من راضى نیستم به پاى محمد - در هر جا که هست - خارى برود و من زنده و نزد زن و بچهام باشم!
ابو سفیان با تعجب رو به همراهان خود کرده گفت: راستى من کسى را ندیدم مانند محمد، که یارانش نسبتبه او این اندازه وفادار و علاقهمند باشند.
و بدین ترتیب زید بن دثنه را در راه عشق به دین و رهبر بزرگوار خویش شهید کرده خونش را بریختند.
و اما خبیب را عقبة بن حارث در خانه یکى از خویشان خود به نام«حجیر بن ابى اهاب»زندانى کرد تا در وقت مناسبى او را بکشند.
زنى به نام«ماویه»که کنیز حجیر بود و بعدها مسلمان شد نقل مىکند که من گاهى براى بردن غذا نزد خبیب در آن اتاق که زندانى بود مىرفتم و به خدا سوگند اسیرى را بخوبى او سراغ ندارم و سپس مىگوید: هنگامى که خواستند او را به قتل برسانند خبیب براى نظافتبدن خود و آماده شدن براى مرگ از من تیغى خواست تا موهاى بدنش را بتراشد، من تیغ را به وسیله پسر بچهاى از اهل همان خانه براى خبیب فرستادم و همین که آن پسرک به اتاق خبیب رفت ناگهان به فکر افتادم و با خود گفتم: نکند این مرد نقشهاى کشیده و مىخواهد بدین وسیله انتقام خود را پیش از مرگ از این خاندان بگیرد و هم اکنون با این تیغ پسرک را بکشد و به همین جهتسراسیمه و مضطرب خود را به اتاق رساندم و پسرک را دیدم که روى زانوى خبیب نشسته و تیغ هم در دست اوست!
خبیب که مرا به آن حال دید با آرامى گفت: ترسیدى من او را بکشم؟!نه!من این کار را نمىکنم و فریب و نیرنگ در کار ما نیست!
هنگامى که او را از شهر مکه بیرون آوردند تا در همان«تنعیم»به دار بزنند مردم مکه دوباره با خبر شده و براى تماشا آمدند، چون خواستند خبیب را به دار بزنند ازآنها مهلتخواست تا دو رکعت نماز بخواند و چون نمازش تمام شد رو به مردم کرده گفت: به خدا سوگند اگر بیم آن نبود که شما فکر کنید من با خواندن چند نماز دیگر مىخواهم مرگ خود را به تاخیر بیندازم بیش از این نماز مىخواندم.
و خبیب نخستین شهیدى است که خواندن دو رکعت نماز را در هنگام قتل مرسوم کرد و این سنت نیکو را براى هر اسیر مسلمانى که بخواهند او را به دار کشند یا به قتل رسانند به جاى نهاد.
چون خواستند او را به دار بیاویزند سر به سوى آسمان کرده گفت:
«بار خدایا!ما رسالت پیامبر تو را به مردم رساندیم، تو نیز رفتار و پاداش مردم را نسبتبه ما به اطلاع او برسان، خدایا تو مىدانى که در گوشه و کنار اینجا کسى نیست که سلام و درود مرا به پیغمبر تو برساند، پروردگارا تو خود این کار را انجام ده و سلام مرا به آن بزرگوار برسان!»آن گاه اشعارى سرود که از آن جمله است این چند بیت:
فلست ابالى حین اقتل مسلما
على اى جنب کان فى الله مصرعى
و ذلک فى ذات الاله و ان یشا
یبارک على اوصال شلو ممزع
و قد خیرونى الکفر و الموت دونه
و قد هملت عیناى من غیر مجزع
فلستبمبد للعدو تخشعا
و لا جزعا، انى الى الله مرجعى
[اکنون که این افتخار نصیب من شده که مسلمان و در حال تسلیم کشته شوم باکى ندارم به کدام پهلو در راه خدا بر زمین افتم، و اینها در راه خشنودى و رضاى حق و خواسته او، بر این گوشت و استخوانى که مىخواهند تکه تکه کنند مبارک و فرخنده است.
اینان براى آزاد ساختنم، مرا میان کفر(و آزادى، یا ایمان)و مرگ مخیر کردهاند ولى نمىدانند که مرگ در حال ایمان براى من گواراتر است و از این پیشنهاد بىاختیار اشکم سرازیر مىشود.
من چنان نیستم که در برابر دشمن بىتابى و فروتنى حاکى از ذلت و خوارى نشان دهم با اینکه به طور قطع مىدانم که بازگشتم به سوى خداى بزرگ است!]آن گاه به سوى مردم مکه - که جمعیت انبوهى را از مرد و زن و بزرگ و کوچک تشکیل مىدادند - رو کرده و آنها را با این چند جمله نفرین کرد:
«اللهم احصهم عددا، و اقتلهم بددا، و لا تغادر منهم احدا»
[پروردگارا این مردم را به شماره درآور(یعنى نابودى خود را در ایشان فرود آر که عددشان اندک شده و به شماره در آیند)، و به صورت پراکنده نابودشان کن. و احدى از آنها را باقى مگذار. (6) ]
در این وقت عقبة بن حارث برخاست و نیزهاى بر پهلوى خبیب زد که از پشتش بیرون آمد و در برخى از تواریخ است که فرزندان مقتولین بدر را که چهل تن بودند آوردند و به دست هر یک نیزهاى دادند و هر یک از آن چهل نفر نیزهاى بر بدن خبیب زدند و او در تمام این احوال مىگفت:
«الحمد لله».
و بدین طریق زید و خبیب را در راه ایمان و عقیده با آن وضع فجیع به قتل رساندند و نام این دو شهید جانباز و دو سرباز فداکار را در صفحات تاریخ اسلام به عظمت و سربلندى ثبت کردند. جنازه خبیب را همچنان بالاى دار گذاردند و گروهى را به عنوان محافظت و پاسبانى بر آن گماشتند و رفتند.
رسول خدا(ص)که از ماجرا مطلع شد به روان پاکشان درود فرستاد و پاسخ سلامشان را به گرمى داد و به اصحاب خود فرمود: کیست که برود و جنازه خبیب را از دار پایین آورد؟زبیر و مقداد داوطلب شده به مکه آمدند و شبانه به پاى چوبه دار رفته مشاهده کردند که چهل نفر محافظ و پاسبان چوبه دار بودند همگى در حال مستى به خواب رفتهاند، آن دو پیش رفته و جنازه خبیب را که هنوز تر و تازه و معطر بود از چوبه دار پایین آورده و روى اسب خود بستند و به راه افتادند، محافظین بیدار شده و جریان را به اطلاع قریش رساندند قرشیان به تعقیب زبیر و مقداد حرکت کردند و چون به آنها رسیدند زبیر جسد خبیب را بر زمین افکند و زمین آن جنازه را بلعید و در خود فرو برد که دیگر اثرى از آن دیده نشد و او را«بلیع الارض»نامیدند، آن گاه زبیر پیش رفته و دستار از سر برداشت و گفت:
من زبیر بن عوام هستم و مادرم صفیه دختر عبد المطلب است، شما قرشیان تا چه حد بر ما جرئت پیدا کردهاید!اکنون این من و این رفیقم مقداد بن اسود است که اگر آمادهاید با شما جنگ مىکنیم و گرنه باز گردید، مشرکین که چنان دیدند آن دو را رها کرده به مکه بازگشتند. (7)
منبع:
http://www.hawzah.net/Per/E/do.asp?a=ECCCCDA.htm
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
احادیث امام سجاد (ع)
احادیث امام حسین (ع)
احادیث امام حسن (ع)
احادیث حضرت زهرا (س)
احادیث حضرت رسول (ص)
زندگینامه 14 معصوم
حضرت فاطمه(س)
امام باقر(ع)
احادیث امام محمد باقر (ع)
احادیث امام جعفر صادق (ع)
مقام قرآن(دین شناسی)
احادیث امام موسی کاظم (ع)
احادیث امام رضا (ع)
احادیث امام جواد (ع)
[همه عناوین(1518)][عناوین آرشیوشده]